این وبلاگ بچه هامه سارا و امیر...دوقولوها....من و بابای براشون مینویسیم همیشه تا وقتی بزرگ بشن بخوننش و لذت ببرن...انشالله زودتر ببینمشون...دلم براشون تنگ شده خیلییییییییییییییییی زیاد...الهی مامان و بابا فداتون بشن...
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
سلام عزیزای مامانی خوبید؟دلم براتون تنگ شده...امدم امشب بهتون میلاد حضرت مهدی (عج) رو تبریک بگم اخه فردا شب انشالله دارم میرم ایران و میترسم که دیگه نت گیرم نیاد که بهتون تبریک بگم اون روز رو تازه بابایی هم که وقت نداره بیچار 24 ساعته تو مغازه داره کار میکنه میدونید که مسئولیتش زیاده بیچاره...خوب مامانی شما رو به خدا میسپارم تا بعد انشالله...دوستتون دارم یه عالمه...شبتون خوش.
سلاااااااااااااااام نینیای نازم خوبید مامانی؟دلم براتون یه کوچولو شده به خدا...ببخشید مدتیه اصلا نیمام براتون بنویسم اخه رشتم رو عوض کردم و سرگرم پروژه هام هستم...ببخشید به خدا اصلا وقت ندارم...24 ساعته کار و کار و کار شده...شب و روز ندارم...وقتی هم که بیکار میشم با بابایی سرگرمم...خدا بگه چکارش نکنه...خیلی تنبل ده دیگه...اون که وقت داره ولی نمیاد براتون بنویسه...راستی بابایی یه مغازه دیگه هم باز کرد...حالا این روزا که ول کرده همه چیزو و چسبیده تهران اخه قراره بیاد پیش من اینجا...انشالله به سلامتی برسه...خوب مامان من فقط امدم ازتون معذت خواهی کنم که دیر امدم و حتما میگم به بابایی بیاد حالی ازتون بپرسه...البته من هر وقت به بابایی گفتم گفته چشم من همین امشب میام براشون مینویسم ولی خوب گفتم که خیلی تنبل شده برا همین نمیاد...انشالله من هفته بعد دانشگام تموم میشه و هر روز براتون مینویسم...تازه میخوام یه وبلاگ هم درست کنم که کارامو توش بزارم...و شما هم ببینید...خوب عزیزای مامانی من برم دیگه ساعت 10:30 شد ...ه عالمه هم کار دارم برا فردا...دووووووووووووووستتون دارم بینهایت....بابایی تو رو هم بیشتر از جونم دوست دارم...شبتون خوش...بای
سلام مامانی خوبید؟دلم واستون تنگ شده خیلی...قرار بود بابایی بیاد براتون درباره دهه فجر بنویسه و کمی براتون توضیح بده ولی متاسفانه دو روز تو شهر بارونه برا همین نت هم قطع شده...گفتم بزار خودم براتون بنویسم اخه امروز 14 بهمن شده دیگه...دهه فجر هم از روز 12 بهمن شروع شده...خوب کلا هم 10 روزه... از روز 12 تا 22... بچه ها من از یه سایتی یکم توضیحات دراوردم که براتون میزارمش...
پنج شنبه 12 بهمن 1357
از نخستین ساعت بامداد مردم به طرف مسیر اعلام شده حرکت کردند. شب پیش هزاران نفر بدون اعتنا به حکومت نظامی در اطراف میدان آزادی و بهشت زهرا خوابیده بودند. هزاران جوان مسئول برقراری نظم جمعیت بودند و خط سفید وسط خیابانهای شسته شده و بیغبار تا کیلومترها پوشیده از گلهای رنگین بود.
تمام مسیر زیر پوشش فرستندههایی قرار گرفت که گزارش مستقیم ورود امام را از طریق ماهوارهها به تمام جهان مخابره میکرد.
امام در ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب به وقت تهران همراه با عدهای از نزدیکان و تعدادی خبرنگار به سوی ایران پرواز کردند.
در ساعت نه و بیست و هفت دقیقه صبح امام وارد ایران شد.
امام ضمن سخنرانی کوتاهی در فرودگاه از مردم تشکر کرد و آنان را به وحدت کلمه فرا خواند و سپس به سوی بهشت زهرا حرکت کرد.
خودرو حامل امام به سبب ازدحام جمعیت بیحرکت مانده بود ساعتها طول کشید تا این کاروان به مقصد برسد.
شاخه درختها، دیوارها و تیرهای چراغ برق پر بود از جوانانی که میخواستند امام خود را ببینند. خودرو حامل امام در میان جمعیت متوقف شد و به ناچار با چرخ بال به قطعه 17 مزار شهدای هفده شهریور رفتند. مردم فریاد میزدند به خانه شهیدان خوش آمدی ای امام
سر انجام امام سخنرانی تاریخی خود را ایراد نمودند. پس از اتمام سخنرانی امام به مدرسه علوی رفتند و بسیاری از مشتاقان نیز به امید از نزدیک دیدن ایشان در خیابانهای اطراف مدرسه اجتماع کردند.
با آمدن امام ، روحانیون متحصن در مسجد دانشگاه با انتشار اعلامیهای به تحصن خود پایان دادند.
جمعه 13 بهمن 1357
در اولین ساعت آزادی عبور و مرور هزاران زن و مرد به سوی مدرسه علوی رفتند تا رهبر خود را ملاقات کنند. آنها مشتاقانه منتظر لحظه ای بودند که او را پشت پنجره ببینند که برایشان دست تکان میداد. حیاط مدرسه هر دم از جمعیت پر و خالی میشد.
در حالی که همه چشم و گوش به مدرسه علوی داشتند بختیار هنوز سرگرم مصاحبه هایش بود.
تظاهرات و درگیری همچنان در شهرهای کشور ادامه داشت. شهرهای سمنان و تربت جام در این روز عزادار شهیدان خود بودند.
شنبه 14 بهمن 1357
بختیار اعلام کرد که حاضر به همکاری با طرفداران آیت الله خمینی است ، اما مردم جز برای ساختن شعار طنز آلود نامی از بختیار نمیبردند. این در حالی بود که کارکنان وزیران دولت را به کار راه نمیدادند. شمار سربازان فراری افزایش یافته بود.
جواد شهرستانی شهردار تهران اولین کسی بود که استعفا داد و دوباره از طرف امام شهردار شد. کمیته تنظیم اعتصابات به گمرگ اعلام کرد هر چه زودتر کامیونهای مواد غذایی مردم را تخلیه کنند.
در میان خاموشیهای شهر کارکنان اداره برق از قطع برق منطقه مجلس که اقامتگاه امام بود جلوگیری میکردند.
یکشنبه 15 بهمن 1357
کارکنان نخست وزیری به منظور حمایت از مبارزات ملت اعتصاب کردند.
سه روز بعد از ورود امام حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی در مدرسه علوی طی حکمی از طرف امام مهندس مهدی بازرگان را مامور تشکیل دولت موقت انقلابی کرد تا ترتیب اداره مملکت را بدهد.
در این روز چند پاسگاه هوایی علیه شاه شورش کردند حتی دانشجویان لندن و انگلیس دست به تظاهرات زدند.
دوشنبه 16 بهمن 1357
در این روز امام طی مصاحبهای حکم نخست وزیری بازرگان را اعلام داشتند.قرار شد روز پنج شنبه برای تایید دولت بازرگان راهپیمایی گستردهای در سراسر ایران برپا شود.
گروهی از نیروهای ارشد ارتش قصد داشتند دست به یک کودتا بزنند و یکی از اهداف آنها مدرسه علوی اقامتگاه امام بود. از طرفی مردم با گل و اشک میخواستند ارتش به آنها بپیوندد.
دانش آموزان مدارس نیز با اعلامیهای اعلام کردند: که ما قصد داریم روز سه شنبه 13 آبان را روز دانش آموزاعلام کنیم.
سه شنبه 17 بهمن 1357
تظاهراتی با هدف حمایت از دولت بازرگان و مخالفت با دولت بختیار در تمام کشور بر پا شد. هواپیماهای نظامی دست به پروازی بیسابقه در آسمان تهران زدند.
افسران در مراسم فارغ التحصیلی از ادای سوگند به شاه معاف شدند و به خداوند، قران و میهن سوگند سربازی خوردند.
چهارشنبه 18 بهمن 1357
میلیونها نفر به طرفداری از نخست وزیری بازرگان ،تظاهرات کردند. کارکنان 11 وزارتخانه اعلام کردند که وزیران بختیار را راه نخواهند داد.
بختیار اعلام کرد حاضر به همکاری با طرفداران آیت الله خمینی هستم.
پنج شنبه 19 بهمن 1357
در این روز عده زیادی از همافران و پرسنل نیروی هوایی به منزل امام رفتند و همبستگی خود با ملت را اعلام کردند. یکی از روزنامههای عصر این خبر را با عکس منتشر کرد و پس از ان مردم ارتشیان را در آغوش میگرفتند و استقبال میکردند.
در این روز اعلام شد که هفت وزارتخانه به تصرف طرفداران بازرگان درآمدهاند و وزیران بختیار حق ورود به این وزارتخانه ها را ندارند.
جمعه 20 بهمن 1357
در اجتماع عظیمی که در دانشگاه تهران برای حمایت از بازرگان بر پا بود بازرگان انقلاب را پیروزمند توصیف کرد. طرفداران بختیار نیز تظاهراتی با تصاویر حضرت علی و پیامبر و شعارهایی در حمایت از کابینه بختیار ترتیب دادند.
رویداد مهم این روز درگیری بین همافران و افراد گارد بود. با پخش تصاویر امام در پاریس تا حرکت به ایران فریاد الله اکبر همافران در تمام پادگان پیچید. این فریادها باعث خشم افسران نیروی هوایی شد و باعث درگیری و تیراندازی در پادگان گردید. صدای تیراندازی و فریادهای کمک خواهی همافران مردم را به خیابانها کشاند. همافران که خود را به انبار اسلحه رسانده بودند با شدت با گادیها درگیر شدند و با چوب و سنگ و چاقو حلقه گاردیها را شکستند و آنها را نجات دادند.
زد و خورد تا صبح ادامه یافت ولی سرانجام توانستند گاردیها را عقب بزنند و به این ترتیب افراد نیروی هوایی به انقلاب پیوستند و جنگ خیابانی با سربازان گارد شاهنشاهی شروع شد.
شنبه 21 بهمن 1357
درگیری میان همافران و افراد گارد جاویدان که از شب قبل آغاز شده بود تا ظهر ادامه داشت. با شایعه حکم جهاد از طرف امام مردم با اسلحه سبک یا بمبهای دست ساز به مراکز نظامی حمله بردند وکلانتری چند ناحیه به دست مردم افتاد. در حالی که شهر در آتش و جنگ می سوخت تعدادی از روحانیون اعلام کردند که امام دستور جهاد نداده است. فرمانداری نظامی نیز دستور منع عبور و مرور را از ساعت 30/4 اعلام کرد.اما امام طی پیامی اعلام کردند که این ممنوعیت خلاف شرع است و مردم به هیچ وجه به آن اعتنا نکنند. مردم نیز با آتش زدن لاستیک ماشینها راهبندان ایجاد کردند و از مردم خواستند که به خانه نروند.
در حالی که در شهرهای ایران جنگ بود بختیار در مجلس سنا سرگرم تصویب لایحه انحلال ساواک بود.
آن شب ایران تا صبح بیدار بود. بیمارستان ها پر از کشته و مجروح بود. تا فرا رسیدن صبح نیروی دریایی نیز به نیروی هوایی پیوست.
یکشنبه 22 بهمن 1357
نبردهای خیابانی همچنان ادامه داشت. مردم کاخ شاه را به تصرف درآوردند. تمام کوچهها و خیابانها با کیسههای شن سنگربندی شده بود.
عصر روز 22 بهمن مردم رادیو تلویزیون را تصرف میکنند. بختیار به قصد نامعلومی فرار میکند. مردم با کمک تعدادی از کارکنان هواپیمایی کنترل فرودگاه را به دست میگیرند. افرادی که در راس حکومت شاه و بختیار بودند یکی پس از دیگری دستگیر میشوند. با دستگیری این افراد بقایای حکومت پهلوی از هم می پاشد و سرانجام انقلاب اسلامی در 22 بهمن 1357 پیروز میشود.
ملت ایران! بهار آزادی، پیروز و خجسته باد! گام زدنتان در هوای آزاد انقلاب، همیشگی باد.
خوب مامانی مواظب همدیگ باشید...من میرم درسم رو میخونم دیگه اخه فردا امتحان بیولوجی دارم...دوستتون دارم...دهمه فجر هم مبارک باشه.
سلام مامانی...میدونید میخواستم براتون بنویسم درباره دهه فجر ولی خوب اطلاع کامل ندارم ازش برا همین حتما میگم بابایی فردا بیاد براتون بنویسه...ببخشید دیگه...من میرم درس بخونم کمی بعد بخوابم اخه سر هم درد میکنه...شبتون خوش...دوستتون دارم خیلی زیاد.
سلام عزیزای هر وقت برگشتمدل مامانی...خوبید بچه های نازم؟خوبی سارا عزیزم؟تو خوبی امیر جونم؟دلم خیلی واستون تنگ شده به خدا...دیشب به بابایی گفتم بیاد براتون پیام بزاره بعد بره شامش رو بخوره...بعد گفت نه اول میرم شام میخورم و قبل از این که بخوابم میام براشون پیا میزارم ولی خیلی خسته بود برا همین رفت شامش رو خورد و بعد گرفت خوابید...خوب دیه شما که خبر دارید بابایی داره میره سر کار واسه همین خیلی داره خسته میشه روزا...هر شب هم داریم کمی حرف میزنیم بعد میره میخوابه دیگه...خوب عزیزای مامانی من امدم براتو هم درباره روز اخر دانشگاهم حرف بزنم و هم دهه فجر...خوب بهمن هم شروع شده...خوب اول درباره روز اخر دانشگاه براتون میگم و تو یه پیام دیگه براتون درباه دهه فجر کمی حرف میزنم...
خوب روز اخر دانشگاه هفته پیش بودش ولی من وقت نکرم بیام براتو بنویسم...سرم خیلی شلوغ بود به خدا...روز پنج شنبه 27.1.2011 دو تا کلاس داشتم...کلاس اولی زبان بود که کنفرانس داشتم...خوب دیگه مامانی خیلی زرنگه واسه همین کنفرانس رو گذاشته روز اخر...البته تحقیقو به استاد داده بود.. چهار شنبه شب که فرداش کلاس داشتم گفتم که بزار موضوعم رو عوض کنم اخه یکی از همکلاسیام هم همون موضوع رو نوشته بود...اولش فکر کردم زیاد وقت نمیگیره ولی خوب شروع کردم و تا تمومش کردم شده بود ساعت 4 صبح...وقت نماز بابایی هم بودش واسه همین به بابایی زنگ زدم که بیدار شه نمازش رو بخونه...بابایی هم چون فهمید تا اون موقع بیدر بودم خیلی ازم دلخور شده بود...اخه ازم قول گرفته بود که دیر وقت نخوابم...
به خدا شرمنده بابایی دیگه تکرار نمیکنم قول میدم بهت...تو که میدونی خیلی دوستت دارم
(این معذرت خواهی برا بابایی بوده ، شما رو هم خیلیییییییییییی دوست دارم)
خوب اون روزش رفتم کلاس بعد استاد نیومده بود بعد به بابایی گفتم که بیاد با هم حرف بزنیم گفت نمیخواد...خوب دیگه چون ناراحت بود ازم نیومد...خوب اون دو ساعت رو یه جوری گذروندم تا کلاس بعدیم شروع شد...اخرین کلاسم رو خیلی بیطاقت شدم...اخه میخواستم زودتر تموم بشه بعد استادمون خیلی حرف داشت...تازه ما رو 15 مین نگه اضافه نگه داشت....واقعا داشتم ثنیه شماری میکردم که تموم بشه اون کلاس...
استادمون این شکلیه...تا اخرین ثانیه هم لبخند میزد...من تو کلاسش حس میکنم اگار هنوز بچه کلاس اولم...اخه نه میتونیم حرف بزنیم..نه میتونیم اب بخوریم ...انگار نه انگار دانشگاهه
خدا رو شکر این ترم تموم شد و از دستش تموم شدم..دیگه عمرا باهاش کاس بردارم
بعد از این کلاس وری امدم خونه دیگه...خیلی حالم گرفته بود چون میدونستم حال بابایی رو گرفتم با کار دیشبم...خوب دیگه با بابایی هم حرف زدم به خیر گذشت...شما میدونید که بابایی خیلیییییییی مهربونه...خیلی هم دوستم داره خوبخوب منم خیلی دوستش دارم
خوب بچه ها زیاد شد حرفام دیگه...خوب تو یه صفحه دیگه بزار براتون بنویسم درباره دهه فجر بعد میرم درسم رو میخونم...دیروز امتحان زبان داشتم و خدا رو شکر که خیلی خوب دادم امتحانم رو...خیلی هم خوشحالم
خوب روز جمعه هم امتحان بیولوجی دارم ساعت 9 تا 11...انشالله خیلی خوب میخونم تا اینم خوب خوب بدم...میدونم بابایی خیلی داره برام دعا میکنه...شما هم برام دعا کنید...مرسی...دووووووووستتون دارم بینهایت...مواظب همدیگه باشید...شب خوش
بابایی سال نو تو هم مبارک باشه و انشالله تو این سال همه ارزوهات براورده بشه...یه چیز هم بگم..خیلییییییییییییییی دووووووووووستت دارم و امسال قشنگترین سال بود پیشت...امیدوارم برا همیشه پیشت بمونم...به خدا دوستت دارم بابایی خوبم...
سلام عزیزای مامانی حالتون خوبه؟دل من و بابایی خیلی براتون تنگه ها....کی میشه شما رو ببینیم عزیزانم؟من چند روز مشغول امتحانام بودم و وقت نمیکردم بیام براتون پیام بزارم...امروز 24 ستامبره ...حضرت عیسی تو همین روز به دنیا امد بعد مسیحیان جهان این روز رو جشن میگیرن . این روز را کریسمس مینامند...برای این روز یه درخت خوشکل تزیین میکنن و فکر میکنن که بابانویل(شخصیتی که امروزه به شکل پیرمردی مهربان و چاق با لباس سرخ رنگ و ریشی سفید و بلند، در هنگامه کریسمس در میان برگزار کنندگان این جشن ظاهر می گردد)میاد براشون کادو میزاره زیر این درخت...البته این درخت رو میزارن کنار شومینه و روی شومینه هم جورابای قرمز میزارن.
مامان جون این اقاهه که داره میپره بابا نویله...بابا بزرگتون همیشه میگه این اقا دزدس اخه اگه واقعا ادم خوبی بود از در میومد کادو رو به بچه ها بده نه از دود کش...خوب بزار اول عکسا رو براتون بزارم بعد براتون یه خاطره کوچولو تعریف میکنم که فکر کنم براتون جالب باشه...
اینم درخته که بهتون گفتم قشنگه مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟یه سالی من و خاله فاطی به قول بابا بزرگ تو دوران جاهلیت یه درخت کوچولو گرفتیم و تزیینش کردیم از این هم خوشکلتر بود...
این هم جوراب.....
خوب مامانی میخواستم براتون یه خطره کوچولو تعریف کنم...
یه بار وقتی کلاس اول ابتدایی بودم هنوز مامان بزرگ تو جو لبنان زندگی میکرد و دوست داشت که مثل همینجا این روز رو جشن بگیرن...بعد یه شب وقتی خواب بودیم رفت توی دود کش اتاق ما شوکولات گذاشت حالا یادم نیست اسم اون شوکولاته چی بود ولی تا جایی که یادمه بهمونگفته بود که بابا نویل برا بچه هایی که خوب باشن تو دودکش براشون از این شوکولاته میزاره...ما هم خوابیدم و صبح که بیدار شدیم رفتم دیدم که واقعا شوکولات بود...ما که باور کردیم(من و خاله هاتون)خوب بعد از اون فهمیدیم که کار مامان بزرگ بوده و خبری از اقا بابا نوی نیست...خوب یه چیز دیگه ...چون ایران بودیم و اونجا بابا بزرگ دوست نداشت ما به بابا نویل فکر کنیم ...اون فکر میکرد که بابا نویل فقط برا مسیحیاس...برا همین همیشه به مامان بزرگ تاکید میکرد که درباره امام علی و اهل بیت برامون بگه...زیاد هم توضیح نمیدادن که این روزا چه خبره...خوب من از الان براتون مینویسم چه خبره که بعدا گم نشد...خوب مامانی خیلی دوستتون دارمو وmerry christmas
امیدوارم ه سال جدید خوبی داشته باشید عزیزای مامانی...راستی یادم رفت بگم سال جدید هفته یبعده انشالله...من و بابایی امیدواریم که سال بعد انشالله شما رو ببینیم...I LOVE YOU...به امید دیدار
سلام مامانی خوبید سارا جون و امیر جونم دلم خیلی برا دیدنتون تنگ شده مامانی...
امدم براتون چیزی تعریف کنماین روزا خیلی روزای با فضیلتیه عزیزای مامانما 12 تا امام داریم این ماه که ماه محرمه امام سوممون شهید شدهیه عده ادمای بدی بودن که دوستش نداشتن و نخواستن که بمونه برا همین شهیدش کردن.و الان کربلاست. اونجا خیلی جای با صفایی است..انشالله وقتی شما بیاید با هم میریم زیارت امام حسین (ع).ما هم این روزا برای این که شهادت این امام بزرگواره عذا داری داریم...10 روز عذادار میمونیم...هر شب من و بابا میریم هیئت...البته بابا ایران میره و من اینجا...همیشه که با بابایی حرف بزنم میگه کاش سارا و امیر بودن که سارا با من میرفت و امیر هم با بابایی...هر روز که میرم هیئت یادتون میوفتم و از خدا میخوام که به حق این روزا شما رو زودتر ببینم...اخه خیلی از خانوما اونجا بچه هاشون همراهشونه...لباس مشکی و شال سبز براشون میزنن...دلم لک میزنه وقتی ببینمشون...دلم میخواد که شما هم انشالله روزی تو این عذاداریا شرکت کنید انشالله...خوب مامان جون من برم دیگه ساعت 8 شد و باید برم هیئت با بابا بزرگ و مامان بزرگ و خاله هاتون و دایی شیطونتون...بابایی به ساعت ایران یه ساعت پیش رفتش...خوب به امید دیدار...دوستتون دارم بینهایت...
سلام بچه های نازم .خوبین عزیزای دل بابایی ؟اخ نمیدونین چقد دل بابایی براتون تنگ شده .به خدا دلم براتون یه ذره شده .هر وقت با مامانی حرف میزنم .مامانی چنان با هیجان از شما حرف میزنه و تعریفتونو میدم واسم که دلمو اب میکنه .امیر جونم عزیز دلم مامانی حتما به تو سارا گفت که بابایی این روزا سرش که شغلوغه .اخه دارم میرم مغازه و سرم به مغازه گرمه و کمتر فرصت میکنم بیام حالتونو بپرسم عزیزای دلم .این روزا به مامانی هم کمتر فرصت دارم تو نت سر بزنم فقط تلفنی بیشتر با هم حرف میزنیم .عزیزای من ازم دلخور نشین .عوضش مامانی همیشه بهتون سر میزنه و از طرف من هم حالتونو میپرسه .به خدا خیلی دوستتون دارم .الان هم داشتم با مامانی حرف میزدم مامانی رفت هم نماز بخونه و هم چیزی بخوره بیاد و بهم تاکید کرد که بیام حال شما رو بپرسم و از طرف اون هم سلامی به شما بکنم .مامانی خیلی دوستتون داره .چند روز پیش رفته بود خرید براتون لباس خوشگل خریده . سارا جون مامانی یه عروسک خوشگل هم برا تو خریده عزیزم .امیر که پسره عروسک دوست نداره من براش عوضش یه چیزای خوشگلی خریدم .امیر جون عزیزم مواظب خودتون باشین.هوای ابجیتو داشته باش . هر چی باشه تو مرد خونه ای دیگه .دووووووووووووووووووووتون دارم خیلی زیاد .
مامانی تو رو هم بابایی خیلی دوستت داره .بابایی به تو میمیره .تو نفس بابایی هستی .عزیزم تو هم مواظب خودت باش .به خودت خوب برس عشقم . راستی این روزا خیلی عزیزن وشبای محرم دعا یادت نره عزیزم .عزاداریت هم قبول باشه .دوستت دارم بی نهایت .
سلام سارا و محمد خوبید مامانی؟امروزامدم بهتون خبرخوب بدم...بابایی داره بوتیک باز میکنه و انشالله هفته بعد افتتاحیشه...قراره لباس مردونه و بچگونه پسرونه بفروشه...به بابایی گفتم هر چی خوشکل بیاره مغازش برا امیر هم بیاره و منم برای سارای عزیز مامانی از همینحا لباس خوشکل میگیرم...الان نمیگم اسم مغازش چیه انشالله بعدا بهتون میگم...
سلام بابایی خوبم خوبی عشق مامانی؟دلم خیلی برات تنگه عمرم به خدا...عزیزم خیلی خوشحالم که بلاخره داری میری سر کار....با امید موفقیت هم تو درست و هم کارت عزیز دل مامانی...مواظب خودت باش بابایی و زیاد هم به خودت سخت نگیر که خسته نشی...الان تو رفتی مغازه اخه هنوز کار داره و داری امادش میکنی ...خسته نباشی...
بابایی این سبد گل از مامانی و بچه هاس به خاطر مغازه...مبارک باشه...موفق باشی بابایی