این وبلاگ بچه هامه سارا و امیر...دوقولوها....من و بابای براشون مینویسیم همیشه تا وقتی بزرگ بشن بخوننش و لذت ببرن...انشالله زودتر ببینمشون...دلم براشون تنگ شده خیلییییییییییییییییی زیاد...الهی مامان و بابا فداتون بشن...
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
این روزا کمتر دارم براتون مینویسم اخه رمضونه و خیلی هم سخته به خدا...امسال رمضون تابستون امده...خیلی هم هوا گرمه تا وقت افطار بشه انگار ما رو از زندون رها کردن از بس سختی میکشیم کل روز...من برا سحری بیدار نمیشم اخه حوصله ندارم...فقط منو برا نماز بیدار میکنن...دیروز کسی نبود پاشه سحری درستکنه برا همین من دست به کار شدم و رفتم یه سحری خیلیخوشمزه درست کردم و بقیه رو بیدار کردم...بابا بزرگ خیلی خوشحال شد از کارم...راستشو بخواید غذام سوخته بود نمیدونم چرا این همه خوشش امد بابا بزرگ شاید هم تا دلمو نشکنه خوردش و گفت خوشمزس...خوب دیگه بابای گلمه...بعد از سحری و نماز خاله زهرا که همه شب راحت خوابیده بود گفت که بریم پیاده روی ...مامانی هم که به هیچ کی نه نمیگه رفت باهاش...قرار بود اول بریم نزدیک خونه کمی پیاده وری کنیم و برگردیم ولی تا رفتیم بیرون به خاله زهرا گفتم که بریم دریا گفت باشه...سوار ماشین شدیم و رفتیم دریا...دریا که رسیدیم نزدیک یه ساعت پیاده روی کردیم و برگشتیم خونه ...وقتی رسیدم خونه مامان بزرگ گفت که همراش برم خرید...منهم چون دختر حرف گوش کنی هستم باهاش رفتم...بعد که برگشتم یه دوش گرفتم و امدم با بابایی یه احوالپرسی خیلی مختصر کردم چون چشام تنهایی داشت میبست دیگه و رفتم خوابیدم تا وقت افطار چون اگه نمیخوابیدم حتما روزم رو میشکوندم چون جون نداشتم دیگه و خیلی تشنم بود...بعد بابایی برا افطار بیدارم کرد...غذامو خوردم و باز خوابیدم تا امروز ساعت 10 بابایی بازبیدارکرد...خوب دیگه خیلی خوابیدم ...تلافی همه بیخوابیام شد دیگه...دیگه به بابایی قول دادم شبا بیدار نمونم تا اینقد خسته نشم...انشالله دیگه از اینکارا نمیکنم...مامانی دختر خوب و حرف گوش کنیه...بابا همیشه اینو میگه...اصلا مامانی فرشتس..
شما هم مثل مامانی باشید و شبا زود بخوابید تا صبح سرحال باشید...دوووووووستتون دارم بینهایت...مواظب خودتون باشید.
سلام بچه های نازم خوبید مامانی؟صبح یادم رفت که فرا رسیدن ماه رمضان رو به شما عزیزای من و بابایی مهربون تبریک بگم...انشالله فردا روز چهارشنبه اولین روز ماه مبارک رمضان هستش...البته پیش ما فردا هستش ولی پیش بابایی روز پنح شنبه هستش برای همین بابایی قراره فردا از تهران برگرده تا انشالله روز پنح شنبه روز اول رمضان رو روزه بگیره...انشالله به سلامتی...امیدوارم که سال اینده انشالله شما هم باشید...خیلی دوستتون دارم
سلام مامانی خوبید؟امدم بهتون بگم که باباای دیشب نیومد ...خودم هم دیشب امدم که اینو بهتون بگم ولی وبلاگتون باز نمیشد ...مامان بزرگ و عمه عالیه دیروز رفتن تهران برا همین بابایی باهاشون میمونه تا روز چهارشنبه انشالله با هم برمیگردن...
باشه بابایی اشکالی نداره بهت خوش بگذره ولی بدون که خیلی ازت دلخور شدیم و خیلی هم بد قول شدی این اخرا...بای تا بعد
این خانواده خوب منه...البته یه نی نی هم هست که مال ما نیست این بچه همسایس که سارا رو خیلی دوست داره و همیشه خونه ماست...اون گربه مشکی و زشته هم اونه/بچه همسایه/...راستی اون سگه هم مال باباییه اخه خیلی سگ دوست داره...کوچیک هم که بود یه سگ داشت که ازش دزدیدن...
سلام بچه های ناز مامانی انشالله خوب باشید...البته میدونم که تا حالاخوبید خوب...دلم خیلی برا دیدنتون تنگ شده...امروز یکشنبه هستش و مثل همیشه امروز من با مامان و بابا بزرگو خاله هاتون و دایی شیتطونتون جنوب بودیم...دیروز عصری رفتیم...قبل از رفتن من و خاله فاطی رفتیم خونه دایی محمد و بهش گفتیم که اونا هم بیان همرامون تا به زیزو /دختر دایی محمد/خوش بگذره...ولی دایی گفت که خودتون برید چون خودش با دوستاش قرار داشت که میخوان برن اردو پسرونه...خلاصه زن دایی و دخترش زهرا هم همرامون امدن...دیشب هم همونجا خوابیدیم...
بچه ها بابا قراره فردا از تهران برسه ...هر وقت رسید بهش بگید که مامانی از دستت دلخوره اخه دیروز چند بار زنگ زد و مسج داد اما امروز من چند بار اس دادم شاید بهش نرسید که جوابم رو هم نداد حتی تک هم نزد امروز بهم...خیلی هم دلم براش تنگ شد...
دیشب خیلی خوش گذشت...عصری رسیدیم خونه جنوب اول ناهارمون رو خوردیم و بعد من و زندایی و مامان بزرگ رفتیم بیرون خوراکی خریدیم که شب وقتی بیدار بمونیم بخوریمش...خداییش جاتون خالی...شب ننه و بابا بزرگ خوابیدن و فقط ما دخترا و مامان بزرگ و زن داییم بیدار موندیم البته میگم ما دخترا یعنی 4تامون با دایی حیدر چون اون همیشه با ما هستش...موندیم اول فیلم دیدیم و بعد از اون دایی حیدر اصرار داشت که منو پلی بازی کنیمکه من یکی دلم نمیخواست ولی از بس اصرار کرد امدم باهاشون بازی کردم...همون اول بازی همه دست کشیدن و فقط من و دایی حیدرتون مونده بودیم...بازی قشنگیه ولی خوببدون جلزنی اصلا به درد نمیخوره و دایی حیدر هم از تقلب خیلی بدش میاد برا همین دعوامون شد من و اون و مثل چی گازم گرفت تو دستم...خوب دارم براش بعدا تلافی میکنماین کارش رو... بابایی میدونه چطوری...
خوب مامانی جونم من برم دیگه شب شده و قبلا هم بهتون گفته بودم که به بابایی قول دادم شبا زیاد بیدار نمونم...انشالله فردا این پیام رو براتون میزارم تا وقتی بابایی امد بخونتش...
بابایی عزیز دل مامان خیلی دوستت دارم.. دوستت دارم تا بی نهایت ها ...تا جایی که خورشید و آسمان دست به دست هم می خوانند از عشقمان ...مواظب خودت باش عشقم و انشالله به سلامتی برسی پیشمون...راستی بابایی سوغاتی بچه ها یادت نره ها!!!!!!!!
دوستت دارم نفسم...امیر و سارا شمارو هم دوست دارم مامانی البته نه اندازه بابایی چون اون جون منه...به امید دیدار...
سلام مامانی خوبی؟حال ندارم زیاد براتون بنویسم فقط امدم یه احوالپرسی ازتون بکنم . بهتون بگم چکار کردم امروز و برم بخوابم...
امروز من و خاله فاطی به سرمون زده بود که اتاقمون رو رنگا امیزی کنیم....به بابا بزرگ گفتیم که برامون رنگ بگیره اون هم رفت رنگ صورتی برامون گرفت خیلی هم خوش رنگه...اول هر کدوم ازمون یه دیوار گرفت که رنگش کنیم ولی بعدا خاله فاطی درای کمد و پنجره و در اتاق رو رنگ کرد و من بقیه دیوار ها رو رنگ کردم ...تازه تموم کردیم رفتم یه دوش گرفیم چون خیلی رنگی شدیم دوتامون...ولی خداییش خیلی خوش گذشت و خاله فاطی گفت که انشالله بعدا بچه هاش رو میاره تا شما و بچه هاش رنگ امیزی کنیم همگی با هم ...خوب مامانی من برم یه چیز بخورم و بخوابم دیگه ساعت 11:30 شده دیگه و من به بابایی قول داده بودم که 12 بخوابم...خوب شب خوش عزیزای من...دوستتون دارم بیشتر از نفسم
میدونم دیر وقت شده که من بیام براتون پیام بزارم و همه خوابن الان ولی چاره ای نداشتم چون فردا دارم میرم با خانواده حنوب و بابایی از دست من دلخوره ازتون میخواستم تا من برگردم شما راضیش کنید و بهش بگین که مامانی خیلی دوستت دارم و اصلا قصد نداشت که ناراحتت کنه چونتو نفسش هستی...مواظب خودتون و بابایی باشید ... به امید دیدار
سلام عزیزای مامانی خوبید؟ دلم خیلی براتون تنگ شده به خدا...یه مدتیه براتون پیام نزاشتم اخه بهتون خبر داده بودم که رفتم ایران چون عروسی خاله فاطی بود و میخواستم برم بابایی رو ببینم.
امسال هم مثل پارسال شد و باز قسمت نبود بابایی رو ببینم اخه مراسم خاله فاطی خیلی سرمون شلوغ بود وقت نشد برم بابایی رو ببینم.
بابایی قول داده که انشالله بعد از رمضان بگیره بیاد هم برا درسش و هم برا زندگی انشالله...خوب بچه های خوبم خیلی دلم حرف زدن باهاتون تنگ شده...ایران که بودم دسترس نداشتم به نت برا همین نتونستم باهاتونحرف بزنم ...به بابایی هم گفتم چند بار که برا بچه ها چیزی بنویس که دلخور نشن ازمون ولی گفت حوصله نداره و نزاشت...خوباشکالی نداره عمر من انشالله از الان به بعد هر روز براتون مینویسم هم من و هم بابایی جونتون...
امروز با بابایی قرار داشتم گفتهبود ساعت 11 منتظرم میمونه ...چون من 20 مین دیر کردم اون زده زیرش و خیلی هم ازش دلخورم به خاطر این کارش...زنگ زد گفتم بهش که برگرد گفت باشه تا نیم ساعت دیگهبرمیگردم الان یه ساعت گذشته و بازهم خبری از امدنش نیست...به خاطر این کارش من امروز دیگه نمیخوام باهاش حرف بزنم تا بهش یاد بدم وقت شناسباشهازاین به بعد...خوب مامانی دیگه داره وقت نماز میشه من برم نمازم رو بخونم اخه امروز ولادت حضرت امام مهدیه...انشالله عید همگیتون مبارک باشه...خیلی همتون رو دوست دارم...به امید دیدار
سلام خوبید بچه های ناز من ؟عزیزای من چند روزی به علت باز نشدن وبلاک نتونستم براتون چیزی بنویسم .ببخشید دیگه .امیر جونم و سارای ناز من فردا صبح مامانی داره به همراه خانواده میان ایران .براشون دعا کنیم که به سلامت برسن .اخه قراره با ماشین خودشون بیان .امروز که با مامانی حرف میزدم گفتم که حتما حواسشون به بابابزرگ باشه اخه قراره این همه راه رو تنهایی رانندگی کنه و خیلی هم سخته .سه روز باید تو راه باشن .از الان نگرانشون شدم و دعا میکنیم که به سلامتی برسن .امیر جونم جات خالی این روزا بابایی کارش شده فوتبال دیدن.و مامانی هم زیاد گیر نمیده چون این روزا سرش به کاراشو خرید و اومدن گرمه و میگه بابایی ازاده که تا نیومدم خوب فوتبال ببینه .امیر جون برزیل تا حالا دو تا بازیشو هم برده و بابایی خیلی خوشحاله .سارا جونم تو چطوری بابایی حتما دلت برا مامانی تنگ شده .مامانی داره میاد با کلی سوغاتی برات .الهی فدای مامانی .خوب بچه ها جونم من حال مامانی رو هم بپرسم و برم .
مامانی تو چطوری عزیزم ؟به خدا خیلی خیلی خوشحالم که بعد از مدتها میبینمت .نمیدونی چقد دلم برات تنگ شده .عزیز دلم دیگه سفارش نمیکنم مواظب خودتون باشین و حواستون هم به بابا باشه .هر جا هم خسته شد بابا استراحت کنین . عجله نکنین عزیزم .ضمنا دعای سفر هم یادتون نره .همگی بخونین عزیزم .تو راه منو از حالت بیخبر نزار .به خدا تا برسین از نگرانی نصف جون میشم .باز هم میگم مواظب خودتون باشین .
در پناه خدا باشین و به سلامت برسین .خدا پشتو پناه همگتون عزیزم .