این وبلاگ بچه هامه سارا و امیر...دوقولوها....من و بابای براشون مینویسیم همیشه تا وقتی بزرگ بشن بخوننش و لذت ببرن...انشالله زودتر ببینمشون...دلم براشون تنگ شده خیلییییییییییییییییی زیاد...الهی مامان و بابا فداتون بشن...
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
سلام بابایی خوبی؟دلم خیلی برات تنگ شده ها...سلام سارا و امیر خوبید مامانی؟دلم برا شما هم تنگ شده...دلم خیلی گرفته الان کاش بودید پیشم ... امروز صبح خاله زهرا زنگ زد و بهم گفت که استاد نیومده نمیخواد بیای کلاس برا همین گرفتم خوابیدم اخه شب قبل خوب نخوابیده بودم...این خاله هاتون نمیزارن ادم بخوابه خوب...کلاس بعدی رو که رفتم استاد گفت امروز امتحان داریم و باز مامانی بیخبر مونده بود اخه جلسه پیش نرفته بودم سر کلاس...شما مثل مامانی نکنید ها...همیشه برید سر کلاس...
امیر جونم مامانی لباست مبارکت باشه الهی عزیزم...خوشحالم که قبل از این که مسابقات تموم بشه بابا یادش افتاد برات بخره ...
بابایی از الان میخوای دو تیم بشیم تو خونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟باشه پس دارم براتون من و سارا جونمباشه شما فوتبال ببینید و من و سارا میریم اششپزخونه چیزای خوشمزه درست میکنیم و به شما هم چیزی نمیدیمخواستید خودتون برید چیزی درست کنید که بخورید
بابایی شرمنده که دیشب بیدارت کردم فقط میخواستم بگم که دلم برات تنگ شده و دوستت دارم...
بچه ها راستشو بخواید شرط بستن خاله هاتون که جرئت نمیکنم این وقت شب باباتون رو بیدار کنم...گفتن ناراحت میشه یا حتی اصلا بیدار نمیشه...ولی خوب بابایی عشق منه و بیدار هم شد...خلاصه بابایی ببخشید دیگه تکرار نمیکنم این کارو...
بابایی به خدا خیلی دوستت دارم...خیلی مواظب خودت باش عزیزم...
خوب مامانی من میرم درسم رو بخونم...فردا هم امتحان دارم ، اقلا این یکی روخراب نکنم دیگه...
بابایی برو ادامه مطلب یه چیزی هست که خیلی به دردت میخوره
خوبید عزیزان من ؟سارا جون و امیر جونم ببخشید که یکی دو روز نتونستم براتون چیزی بنویسم .قبلا مامانی بهتون گفته بود که برا بابابزرگ یه اتفاقی افتاده .اخه بابا بزرگو دو روز پیش از بیمارستان اوردیم و سر من کمی شلوغ بود واسه این نتونستم براتون چیزی بنویسم گل های خوشگل من .امیر جونم همون جوری که بهت قول داده بودم برات لباس تیم برزیلو گرفتم .دیروز مامانی باز بهم تذکر داد که قولی که به امیر داده بودی چی شد ؟گفتم بهش که گرفتم برا امیر جونم .برا تو هم سارا جونم یه عروسک خوشگل عمه جونت خریده گفت خودم بهش میدم .امیر جون دیدی که گفتم مامانیت فوتبال دوست نداره خوب اشگالی نداره فقط منو تو میشینیم نگاه میکنیم .مامانی و سارا هم برن تو اشپزخونه اشپزی کنن البته برا سارا هنوز اشپزی زوده .فعلا باید پستونکشو بخوره .مگه نه بابایی.امیر جونم مرد هستش .مردا که پستونک نمیخورن .خوب گل های خوشگل من خوش بگذره بهتون .
حالا برارین من احوالی از مامانی بپرسم تا ببینم حالش چطوره .
مامانی تو خوبی عزیزم ؟دیشب چت شده بود .از تنهایی حوصله ات سر رفته بود ؟خوب تو خودت نخواستی با بقیه بری خونهه مامان بزرگ .من هم کار داشتم عزیزم یه کم زود ازت خدا حافظی کردم تو تو ی خونه تنها موندی حوصله ات سر رفت .راستی مامانی چکار داشتی دیشب که این همه تک زدی بهم ؟چرا هی تک میزدی قطع میکردی ؟تا صبح بیشتر از 10 بار منو از خواب بیدار کردی عزیزم .نگرانت شدم خیلی .اس هم دادم بهت که چی شده ،اتفاقی افتاده ولی جوابی ندادی .چیزی شده بود عزیزم ؟.عزیزم امروز بعد از کلاست زنگ میزنم بهت تا ببینم چی شده بود .
خوب عزیزان من مواظب خودتون باشین .مامانی تو هم مواظب خودت باش درساتو هم خوب بخون گلم .
انگار بابایی به فکر اینه که بره برا امیر یه چیز خوشکل بخره...مگه نه بابایی؟یکم زودتر بخر بابایی تا مسابقات تموم نشدهاخه همه مردا اینجورین دیگه...بابایی!!!مامانی هم اینطور که به بچه ها میگی از فوتبال بدش نمیاد ها...
مامانی بدش میاد چون بابایی رو ازش میگیره...انشالله تو اینده هم امیر جونم تو تنها نگاه میکنی چون بابایی ممنوعه از دیدن فوتبال یا اخبارخوب زیاد هم ممنوع نیست ها...همگی با هم میشینیم میبینم تا بیشتر بهمون خوش بگذره... با هم که ببینیمش من و سارا اینقد جیغ و داد میکشیم و حرف میزنیم تا شماها چیزی نفهمید از مسابقه
تا شما باشین و چیزی که مامان و سارا دوست نداره انجام بدید
خوب بابایی الان دیگه دلت میخواد با امیر فوتبال نگاه کنی؟اشکالی نداره زیاد مزاحمتون نمیشم دیگه...هر چی خواستید ببینید
بای بای تا بعد بچه ها دیگه وقت ندارم باید برگردم خونه...
ببخشید خیلی وقته براتون چیزی ننوشتم چون کار و زندگی داشتم خوب...بابایی هم سرش کمی شلوغ بود اخه بابا بزرگ براش یه مشکل پیش امده بود ...خوب بگذریم از این همه...دلم میخواد امروز کمی براتون از خاطراتم بگم...امروز روز پنح شنبس 6 خرداد 89...یه هفته بیشترنمونده تا دانشگاه تموم بشه و بعد از اون هم امتحانات و بعد از اون هم ایران...من که خیلی خوشحالم که داریم میایم ایران... التبه بابایی هم خوشحاله.
هفته پیش کلاس تشریح داشتم خیلی خوش گذشت...این بار دومه دارم قوباغه تشریح میکنم برا همین برام عادی شده و جرئتم بیشتر شده...بهتون نشون میدم عکسارو تا ببینید مامانی چقدر شجاعه...این باباتون هی میگه ترسو از همه چیز میترسی ...در حالی که خودش جرئت نمیکنه قورباغه دست بزنه میگه چندشم میگیره ...خوب اره من هم باورش کردم...حالا خوب شد شما ها نبودید والله میگفتید دیگه نمیخواد برامون غذا بپزی چون قورباغه رو دست زدم...من خودم هم یه مدت نتونستم چیزی بخورم...
خوب مامانی بگذریم از تشریح...کلاس خوبیه ولی به درد شما نمیخوره...اخه شما هنوز نی نی هستید...
الهی بابای فدای شما بشه .تو خوبی امیر جون من ؟سارا جونم تو چطوری ؟این مامان شما چند روزه منو دیونه کرده میگه من برا سارا عروسک گرفتم تو هم برا امیر یه چیزی بخر .خوب حق هم داره .مگه نه امیر جونم ؟اخه مامانی برا سارا گرفته تو هم دلت میخواد بابایی برا تو بخره .باشه عزیزم .چون مسابقات فوتبال جام جهانی نزدیکه و بابایی هم فوتبال خیلی دوست داره و عاشق تیم برزیله .یه دست لباس بچه گونه و خوشگل تیم بزیلو برات امروز میخرم عزیزم .میدونم تو هم مثل بابایت عاشق فوتبال میشی .الهی بابا فدات .میدونی چیه مامانت از فوتبال خوشش نمیاد .از الان ازم قول گرفته که زیاد پای مسابقات فوتبال نشینم .من چون چون خیلی دوستش دارم بهش گفتم باشه وکمتر فوتبال میبینم .اما خودمونیم ها تو که بیایی دوتایی با هم میسشینیم نگاه میکنیم .مامان و سارا دلشون نخواست نگاه نکنن .البته میدونم مامانی خیلی عصبانی میشه اما اشگالی نداره بعدش از دلشون در میارم خوب .خوب کوچولوهای ناز من .امیر جون و سارا جونم من دیگه باید برم .از الان میبوسمتون .
خوب مامانی تو حالت خوبه عزیزم ؟الهی بابایی فدای تو هم بشه .بچه هات مثل خودت نازن عزیزم .مامانی تو هم مواظب خودت باش .بابایی چشم انتظار اینکه تا تو رو زودتر کنار خودش ببینه عزیزم .
سلام عزیزای مامانی...اینوبلاگ رو براتون درست کردم که همیشه براتون بنویسیم من و باباتون...میدونید چیه؟ما قراره تابستونازدواح کنیم تا شما به دنیا بیایدخوب به من و بابایی خلی خوش میگذره بی شما ولی شما هم باید باشید تو زندگیمون تا بیشتر خوش بگذره بهمون
دیروز مامانی امتحان داشته و مثل همیشه خراب کردهاصلا بهم نمیاد که امتحانم رو خوب بدم من...شما مثل مامانی زرنگ باشید ها
من و بابایی خیلی دوستتون داریمارزومون اینه که 4 تا بچه داشته باشیم...دوتا دوقولو و میخوایم اسماشون رو هم سارا و امیر محمد ،زهرا و امیر علی و همگی در کنار هم تو یه خونه خوشکل زندگی کنیم و همیشه خوشحال و شاد باشیم... انشالله که ارزو هامون براورده بشهمن و باباتون قراره گذاشتیم که هر روز خاطراتمون رو براتون بویسیمبابایی میگه وقتی بچه هامون بعدا اینا رو بخونن میخندن بهمون ولی به نظر من خیلی حالب میشه که شما بعدا بخونیتشدوستتون داریم خیلی زیاد و دلمون میخواد زودتر شما ها رو ببینیم.
این وبلاک و برای دو قلو های نازمون سارا و امیر باز کردیم تا همه روزه از کاراشون بنویسیم .تا وقتی بزرگ میشن بخونن و بدونن که کوچیک که بودن چقد ناز و مامانی بودن برا بابا و مامانشون .انشالله که زنده باشن
.ضما مامانی خوب ازت خیلی ممنون که بچه هانازی به بابایی هدیه کردی .